وقتی فکر میکنم همه چیز همانند فیلم یا داستانی دردناک از جلوی چشمانم میگذرد، داستانی واقعی که شاید داستان زندگی بیشتر هموطنان بهائی از گذشته تا همین امروز باشد همهٔ ما طعم این دردها را به نوعی چشیدیم، گرچه نمیتوان گفت "درد" میتوان گفت "تلاش دولت برای براندازی اقلیتی صلح جوی" اقلیتی که به فرزندانش آموزش میدهد "صلح جوی باش، دوست بدار و خدا پرست باش"
من کودکی بودم با همین طرز تفکر و زادهی کشوری به نام ایران، کشوری که از ۷ سالگی من را مجبور به پوشیدن لباسهای گشاد و مقنعه کرد، مملکتی که من را ز ۹ سالگی زیر منگنه قرار داد، مملکتی که در آن هیچکس به خودش اجازه لبخند زدن نمیدهد، و خوب مملکتی که به نحوی دنیای رنگی من را از من گرفت و به من اشک دستگیری پدرم را هدیه داد.
۹ سال بیشتر نداشتم از کلاس اخراج شدم و من دختر بچهٔ ۹ ساله خونم حلال حساب شد و نجس خوانده شدم، و در انتها از مدرسه اخراج شدم و حتی در طی سالهای بعد با مشکلاتی روبرو بودم که برای کودکی در آن سنّ و سال هضمش سنگینترین کار دنیا بود.
دوم راهنمایی بودم که پدرم دستگیر شد،عید بود اما سال تحویل پدر من در میان ما نبود، آرزویم این بود روز ۱۴ فروردین با پدرم به مدرسه بروم نه با دوستم، هر شب به یاد پدرم میخوابیدم و هر روز بیشتر و بیشتر به او و شجاعتش و صبر مادرم افتخار میکردم، اما در آن زمان مدرسه برایم مرگ بود هر روز اولیای مدرسه در من جامعه میشدند و حرفهایی ضّد و نقیض در مورد پدر من میزدند که "پدرت حتما یه کاری کرده مگه میشه یکی فقط به دلیل مذهب به زندان بره؟" و وقتی هم حرفی میزدم، خیلی زود به مدیر مدرسه گزارش میشد و خوب در انتها من و مادرم در اتاق مدیر مدرسه که "ای بابا دختر شما انقلابیه، حرفهای بو دار میزنه"، این گونه مسائل هر روز و هر روز نفرت من را از مدرسه و محیطش بیشتر میکرد در انتها فهمیدم تمام این جریانها از جای دیگر آب میخورده .
سوم دبیرستان بودم باز هم مشکلاتی همانند گذشته، زنگ تفریح بود خوشحال زیر آفتاب میدویدم، از اعماق وجودم میخندیدم که اسمم از پشت میکرفون خوانده شد: بیا دفتر. معلم دینی ایستاده بود، خندههایم را گم کردم! به من گفت: نشستن تو در میان بچهها حرام است. خندهایم اشک شد.
بعد از همهٔ اینها کنکور و تعیین رشته بود که نقض پرونده و مردود بودن را شامل میشد چرا که میخواستند به ما ثابت کنند تویی که بهائی هستی از هیچ حقوقی برخوردار نیستی، و من به عنوانه هنرمند هیچ جایگاهی در جامعه نداشتم و هیچ نقشی نمیتوانستم ایفا کنم!
اینگونه بود که بار سفر بستم و اگرچه دل خوشی از شرایطی که حاکم بر مملکتم بود نداشتم اما با عشق و دلتنگی با او وداع کردم، به مملکتم گفتم سرزمین تو جوانمردانی را داراست که برای رسیدن به اهداف والای زندگی و جامعه از زندگی، جوانی و عشق خود میگذرند و میکوشند برای آزادسازی و آبادی تو، و من عاری از هرگونه غروری از آنها عذر میخواهم که تنهایشان گذاشتم. چرا که آنها میکوشند آنچه سبب اختلاف است را از میان بردارند تا جمیع عالم به انور نیّر اعظم فائز گردند.
(داستان من تنها گوشه کوچکی از بلایای است که بهائیان ایران با آن رو به رو هستند)
نوشته: دریا همدانی //جمعیت مبارزه با تبعیض تحصیلی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر